چهارشنبه, ۲۴ مهر ۱۳۹۲، ۱۰:۴۶ ب.ظ
متعادلِ خمیده
یکی ایستاده بود، یکی خمیده، یکی خوابیده.
شکارچی، ایستاده را به گلوله بست.
خوابیده به ایستاده گفت: «بخواب یه دنده! می بینی که شکارچی با خوابیده ها کاری نداره!»
خمیده گفت: «با خمیده ها هم کاری نداره. نه نیاز به اون همه شُل بازی است که بخوابی، نه نیاز به این همه قُد بازی که سیخ بایستی. مثل من خمیده و متعادل باشین!»
خوابیده هر چه داشت خرج شکم و بالش زیر سرش کرد و به خواب رفت.
خمیده همه را صرف دیده شدن کُرنش خود کرد. درد کرنش او را سست و بی حال کرده بود.
ایستاده از ضرب گلوله ها هر لحظه هشیارتر و بیدارتر می شد!
شکارچی از هیچ کدام دست برنمی داشت. دو تا از نوچه هایش را فرستاد سراغ خمیده و خوابیده. یکی افتاد روی شکار خوابیده، یکی هم سوار شکار خمیده شد.
ایستاده عرق شکارچی را درآورده بود!
رحیم مخدومی
8/7/92